کلاس تاریخ رو رفتم ، امتحان کامیپوتر رو دادم و ساعت پنج و نیم شد و رسیدم خوابگاه و با تنفر تمام از این زندگی تلاش کردم که بخوابم . غر میزدم که من دیگه اصلا دلم نمیخواد روزه بگیرم و میخواستم گریه کنم که خوابم برد
یکی از بدترین روز هایی بودن که می تونستم داشته باشم .
حالا مثلا هدف از نوشتن اینا چیه ؟خالی میشم . دوست دارم خالی بشم و نمیخوام حمل کنمشون با خودم توی روز های دیگه همین .
درباره این سایت