تا وقتی سرویس میومد و حرکت میکرد ۱۰ دقیقه دیگه مونده بود و من توی این ده دقیقه می تونستم پیاده برسم به خوابگاه . نه و نیم صبح بود . آفتاب هم بود . یه جایی از مسیر یکی از روبه رو داشت می دوید سمت من .دور بود ولی از همون دور ته ریشش و طرز لباس پوشیدنش بهم گفت آدم نرمالیه و جای فرار نیست . پیچیدم توی کوچه . متوجه شدم بازم داره پشت سرم می دوه . فکر کردم احتمالا مسیرش با مسیر من یکیه . انتظار داشتم با همون حالت دو از من جلو بزنه و بره اما نرفت . وایستاد
- سلام
نگاهش کردم چون فکر کردم شاید سوالی داره ، آدرسی میخواد اما وقتی نگاه چشم هاش کردم متوجه شدم مزاحمه .
-سعیدم . دانشجو حقوق . میخواستم با هم آشنا بشیم
دوباره نگاهش کردم . و بعد شروع کردم به دویدن اما از پشت من رو گرفت .
مثل همه ی اتفاق های دوست نداشتنی دیگه ای که برام افتادن ، فکر میکردم دارم خواب میبینم . حتی اولش تلاشی برای فرار نکردم چون فکر کردم یک خوابه . اما متوجه شدم خواب نیست و من بیدارم و اینجا بیر و من توی کوچه گیر یک مزاحم افتادم .
تمام مسیر رو می دویدم و فکر میکردم اگه مانتو من رنگش روشن نبود ، اگه شلوارم گشاد تر بود ، اگه مقنعه ام عقب نرفته بود این اتفاق نمی افتاد ؟
و حالا تا مدتی از ترس یکی از مسیر های پیاده روی از دانشگاه به خوابگاه حذف شد .
این یک اتفاق ساده بود و بزرگش نکن . میخواست تو رو بترسونه . روی تخت دراز کشیدم . نباید اینقدر زود بیدار میشدم . از سر جام بلند نشدم چون امیدوار بودم بازم بتونم بخوابم . خسته ام . دنبال دلخوشی هام میگردم . چند روز اول خیلی با اشتیاق انگل رو میخوندم . دیشب صرف انجام یک وظیفه بود این درس خوندن و حالا دنبال یه چیزی میگردم که امشب دوباره من روی صندلی سالن مطالعه عفت بنشونه ، که من ساعت شیش سر کلاس ژنتیک بشینم و گوش بدم . لیست فیلم هایی که دارم رو بالا و پایین میکنم اما رغبتی برای دیدن هیچ کدوم ندارم . و این حرف مرتضی همیشه توی ذهنمه که « تو خیلی بیشتر از اون چیزی که واقعا هست به خودت فشار میاری » . از رنجی که میبرم که واقعی نیست .که نیست .
درباره این سایت