بخشی از نوشته ی ز - منصف

حالا فهمیده ام که دیگر اهلی رویا ها نیستم و دست کشیده ام . خودم را از لای کتابفروشی کنج خیابان آفخرا برداشته ام و گذاشته ام همانجایی که هستم . وسط بلاتکلیفی های زندگی . می دانم که من جوانی و دیوانگی زیر باران راه رفتن را دیگر ندارم ، آنقدر در رویا تصویرش کرده ام که بس شده است برایم . گذاشتمش کنار . می دانم که چپ بروم ، راست بیایم ، پناهم کتاب است . پناهم خزیدن در غار تنهایی ست و حرف زدن با خودم . می دانم که نمی توانم شاد بی سبب باشم . دیگر نمی توانم لیدر باشم برای جماعتی . نمی توانم بگویم جهان زیباست . برای من جهان معمولی ست . معمولی سخت . نه منتظرم و نه چشم به راه . مسیر را می روم و دست خودم را گرفته ام برای ادامه به قول هولدرلین : خود تسلای خاطر خود هستم . به خودم یاد داده ام کمتر غر بزنم  یا حداقلش اینکه کم تر برای کسی یا پیش کسی غر برنم . وقت هایی که می خواهم از دوست داشتن حرف بزنم برای کسی نامه نمی نویسم حواسم را از دوست داشتن پرت میکنم . وقت هایی که دلم برای کسی تنگ می شود آتش ام را با گذشته ام خاموش میکنم . دیگر اهل طومار های طولانی برای گفتن یک بند دلتنگی نیستم دیگر خودم را تمام نمی کنم برای شروع رفاقتی . خیلی وقت است که تمام شده ام شبیه آدم هایی که قرار است عاقل شدن را تجربه کنند و پیش خودشان بمانند تا مرگ ، نشسته ام کنار دلم و از خودم می پرسم : چند سال فرصت دارم تا رفیق کلمه ها باشم ؟ سال ها کم می آیند برایم . یادم به شعر شیدایی می افتد آنجا که می گفت : همیشه فکر میکنم 

کلمه هایی که از ما به جا خواهند ماند 

بی خوابی عجیبی خواهند کشید


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ادبیات رویکرد تربیتی ( کلاس شیشه ای ) Karen مجله تست و بررسی ویدیویی و اخبار خودرو شعر در سخن محمد ریاضت بسته بندی مواد غذایی,مبتکران صنعت پارس حجاب و عفاف فرشته بی بال گلشن چت | آيناز چت Erik Jacob