نمیدونم از کجا شروع شد . ساعت پنج عصر از خواب بیدار شدم . قبلا صحبتی شده بود که قرار بود با خانواده تفریحی بریم آفریز. ساعت پنج عصر بیدار شدم و همه در حال آماده شدن بودند و علامت سوال ذهن من این بود که واقعا الان پنج عصره یا پنج صبح ؟ پدر هیچ وقت شب رانندگی نمیکنه . مرتضی هم بود . اما تنها بود . داشت میگفت که آخر تعطیلات هاله میاد . من ناارحت بودم کلا . پدر داشت رانندگی میکرد توی جاده یهو یه سری ماشین عجیب غریب پیدا شدن . و بعدش ماشین پلیس که دنبالشون بود . اوضاع خیلی خطرناک بود . چراغ های جاده خاموش بود . به یک جایی رسیدیم که مرتضی تنها سوار ماشین هادی شد . ملیحه و مینو رفتند با پدر . هادی نبود . من رفتم جلو کنار مرتضی نشستم . استرس داشتم از اینکه مرتضی راننده است . موقع رانندگی همش میگفتم میبینی ماشین میاد ؟ به یه جایی رسیدیم که مسیر سربالایی شد . رنگ جاده قرمز بود و هیچ چراغی نداشت . به مرتضی گفتم مطمئنی باید از اینجا بری ؟ خیلی عصبانی گفت آرههه .
. یک اتوبوس جلو در خوابگاه وایستاد . یه عالمه مرد با لباس سفید و یک پارچه سیاه به کمر ، تفنگ به دست وارد خوابگاه شدند . من داشتم پیاده برمیگشتم خوابگاه و دیدمشون . تردید داشتم که برم خوابگاه یا نرم .
طبقه ی دو و توی اتاق یکی از بچه ها بودم . چراغ ها رو خاموش میکردیم و پرده رو میکشیدم و از پشت پنجره نگاه میکردیم که اوضاع چجوریه . ریحانه داشت گریه میکرد و میگفت مامانش رو میخواد . داشتم با یکی از بچه ها صحبت میکردم که وسایل مهمم توی چمدونه . توی کمدم رو خالی کنم ؟ و داشت میگفت که بیشتر خوابگاه پسرا رو غارت میکنن چون اونا وسایل ورزشی زیاد دارن .
بلند شدم و رفتم توی هال سوئیت و مثل همه منتظر که قراره چی بشه . یهو اشک توی چشمام جمع شد و گفتم چرا واسه زندگی کردن اینقدر استرس داشتم وقتی الان ممکنه بمیرم و دیگه نباشم ؟
[چشم هام رو باز کردم روی تختم هستم و ساعت پنج عصره و شب مسابقه بدمینتون دارم . من خواب میدیدم . ]
درباره این سایت