بخشی از نوشته ی ز - منصف
حالا فهمیده ام که دیگر اهلی رویا ها نیستم و دست کشیده ام . خودم را از لای کتابفروشی کنج خیابان آفخرا برداشته ام و گذاشته ام همانجایی که هستم . وسط بلاتکلیفی های زندگی . می دانم که من جوانی و دیوانگی زیر باران راه رفتن را دیگر ندارم ، آنقدر در رویا تصویرش کرده ام که بس شده است برایم . گذاشتمش کنار . می دانم که چپ بروم ، راست بیایم ، پناهم کتاب است . پناهم خزیدن در غار تنهایی ست و حرف زدن با خودم . می دانم که نمی توانم شاد بی سبب باشم . دیگر نمی توانم لیدر باشم برای جماعتی . نمی توانم بگویم جهان زیباست . برای من جهان معمولی ست . معمولی سخت . نه منتظرم و نه چشم به راه . مسیر را می روم و دست خودم را گرفته ام برای ادامه به قول هولدرلین : خود تسلای خاطر خود هستم . به خودم یاد داده ام کمتر غر بزنم یا حداقلش اینکه کم تر برای کسی یا پیش کسی غر برنم . وقت هایی که می خواهم از دوست داشتن حرف بزنم برای کسی نامه نمی نویسم حواسم را از دوست داشتن پرت میکنم . وقت هایی که دلم برای کسی تنگ می شود آتش ام را با گذشته ام خاموش میکنم . دیگر اهل طومار های طولانی برای گفتن یک بند دلتنگی نیستم دیگر خودم را تمام نمی کنم برای شروع رفاقتی . خیلی وقت است که تمام شده ام شبیه آدم هایی که قرار است عاقل شدن را تجربه کنند و پیش خودشان بمانند تا مرگ ، نشسته ام کنار دلم و از خودم می پرسم : چند سال فرصت دارم تا رفیق کلمه ها باشم ؟ سال ها کم می آیند برایم . یادم به شعر شیدایی می افتد آنجا که می گفت : همیشه فکر میکنم
کلمه هایی که از ما به جا خواهند ماند
بی خوابی عجیبی خواهند کشید
همیشه عید حسرت میخوردم که چرا خونه ی ما هیچ وقت شلوغ نیست . و هر سال تعداد مهمون هامون به طرز عجیبی کمتر و کمتر میشه و مهمونی رفتن ها هم نیز . وقتی دیگه بودن های مرتضی شد ۵ ، ۶ روز دیگه به چهارشنبه سوری های بدون مرتضی عادت کردیم . با همه ی این احوالات عید ، عیده .
دراز کشیدم و موزیک های گوشی پلی میشن و رد میشن ، با هر موزیک من خیال میبافم برای روز های آینده . میتونم خیلی خوب بوی خاک هایی که مامان با دستمال خیس از گوشه و کنارخونه جمع کرده رو حس کنم . صدای ماشین لباس شویی رو ، آفتابی که خونه رو روشن کرده . اره . فکرکنم رنگی ترین اتفاقِ عیدِ خونه ی ما حضور هاله است .
در دردای نامجو متوقف شد .
شونزدهم .
از محمد ،۵ خاطره به یاد دارم که هر دفعه میبینمش همون پنج خاطره هی یادآوری میشه . تو همون محمدی که حالا اینقدر قد کشیدی ، ته ریش میذاری ، پیرهن توی شلوار نمیدی و حالا سرت رو میندازی پایین از شرم
کاش هنوزم میومدی میگفتی محبوبه بیا اسم فامیل بازی کنیم .و من برات از درس هام میگفتم .
از بیخیالی دایی رضا وقتی هشت بار درس زبان تخصصیش رو میفته و با معدل ۱۰و ۳۳ مدرک میگیره و امتحانی رو خواب می مونه چون روی سبزه های پارکی خوابش میبره ، چیزیش به من چرا نرسیده ؟
از وقتی که شدم دانشجو تا به الان ۳ یا ۴ مقاله بیشتر نخوندم . چون واقعا علاقه ندارم به خوندن جمله هایی که صد تا احتمال رو بررسی میکنه و اساسا همه چیزش یا فرضه یا احتمال . هیچ چیز قطعی نیست . این دقیقا جمله ایه که به کررات سر کلاس ها می شنوی . حرف از بیشترین میزان شیوع ، شایع ترین علت ، شایع ترین علامت ، تشخیص احتمالی
عکس های گالری رو نگا میکنم و ۳ هفته تعطیلات که امشب آخرین شبه .
هر لحظه که میگذره ، هر ترم که رد میشه بیشتر و بیشتر دده میشم و سست تر برای ادامه .
در یخچال رو به نیست آب سرد باز کردم اما لیوان شیری که مامان واسه صبحم گذاشته بود توی یخچال مثل یه نور بود توی تاریکی
شیر میخورم و میخوابم
پ.ن : گزارشکر از آدم ها نظر میپرسید در مورد سریال های نوروزی ، یک نفر نگفت خوشم نیومد
فایل ارائه رو واسه مریم و زهره و مرتضی فرستادم گفتن خوبه ولی منکه میدونم خوب نیست . باید بهتر باشم . کاش می تونستم .
دیشب میخواستم تموم بشم . دیشب که صدای سنتور اتاق بغلی میومد . توی نقطه ای از شب میخواستم تموم بشم .
رادیو دستنوشته مدتی شده بود لالایی شب ها موقع خواب .
ارائه دادم .خوب نبود . هیجان . هیجان رو نتونستم حذف کنم .
قرار بود بمونم دانشگاه درس بخونم اما وقتی ارائه میدی یه مرحله است به اسم پسا ارائه . هندزفری گذاشتم . اپیزود دیگر رادیو دستنوشته رو پلی کردم به سمت هر جایی جز همون مسیر همیشگی .
نمیدونم از کجا شروع شد . ساعت پنج عصر از خواب بیدار شدم . قبلا صحبتی شده بود که قرار بود با خانواده تفریحی بریم آفریز. ساعت پنج عصر بیدار شدم و همه در حال آماده شدن بودند و علامت سوال ذهن من این بود که واقعا الان پنج عصره یا پنج صبح ؟ پدر هیچ وقت شب رانندگی نمیکنه . مرتضی هم بود . اما تنها بود . داشت میگفت که آخر تعطیلات هاله میاد . من ناارحت بودم کلا . پدر داشت رانندگی میکرد توی جاده یهو یه سری ماشین عجیب غریب پیدا شدن . و بعدش ماشین پلیس که دنبالشون بود . اوضاع خیلی خطرناک بود . چراغ های جاده خاموش بود . به یک جایی رسیدیم که مرتضی تنها سوار ماشین هادی شد . ملیحه و مینو رفتند با پدر . هادی نبود . من رفتم جلو کنار مرتضی نشستم . استرس داشتم از اینکه مرتضی راننده است . موقع رانندگی همش میگفتم میبینی ماشین میاد ؟ به یه جایی رسیدیم که مسیر سربالایی شد . رنگ جاده قرمز بود و هیچ چراغی نداشت . به مرتضی گفتم مطمئنی باید از اینجا بری ؟ خیلی عصبانی گفت آرههه .
. یک اتوبوس جلو در خوابگاه وایستاد . یه عالمه مرد با لباس سفید و یک پارچه سیاه به کمر ، تفنگ به دست وارد خوابگاه شدند . من داشتم پیاده برمیگشتم خوابگاه و دیدمشون . تردید داشتم که برم خوابگاه یا نرم .
طبقه ی دو و توی اتاق یکی از بچه ها بودم . چراغ ها رو خاموش میکردیم و پرده رو میکشیدم و از پشت پنجره نگاه میکردیم که اوضاع چجوریه . ریحانه داشت گریه میکرد و میگفت مامانش رو میخواد . داشتم با یکی از بچه ها صحبت میکردم که وسایل مهمم توی چمدونه . توی کمدم رو خالی کنم ؟ و داشت میگفت که بیشتر خوابگاه پسرا رو غارت میکنن چون اونا وسایل ورزشی زیاد دارن .
بلند شدم و رفتم توی هال سوئیت و مثل همه منتظر که قراره چی بشه . یهو اشک توی چشمام جمع شد و گفتم چرا واسه زندگی کردن اینقدر استرس داشتم وقتی الان ممکنه بمیرم و دیگه نباشم ؟
[چشم هام رو باز کردم روی تختم هستم و ساعت پنج عصره و شب مسابقه بدمینتون دارم . من خواب میدیدم . ]
کلاس تاریخ رو رفتم ، امتحان کامیپوتر رو دادم و ساعت پنج و نیم شد و رسیدم خوابگاه و با تنفر تمام از این زندگی تلاش کردم که بخوابم . غر میزدم که من دیگه اصلا دلم نمیخواد روزه بگیرم و میخواستم گریه کنم که خوابم برد
یکی از بدترین روز هایی بودن که می تونستم داشته باشم .
حالا مثلا هدف از نوشتن اینا چیه ؟خالی میشم . دوست دارم خالی بشم و نمیخوام حمل کنمشون با خودم توی روز های دیگه همین .
تا وقتی سرویس میومد و حرکت میکرد ۱۰ دقیقه دیگه مونده بود و من توی این ده دقیقه می تونستم پیاده برسم به خوابگاه . نه و نیم صبح بود . آفتاب هم بود . یه جایی از مسیر یکی از روبه رو داشت می دوید سمت من .دور بود ولی از همون دور ته ریشش و طرز لباس پوشیدنش بهم گفت آدم نرمالیه و جای فرار نیست . پیچیدم توی کوچه . متوجه شدم بازم داره پشت سرم می دوه . فکر کردم احتمالا مسیرش با مسیر من یکیه . انتظار داشتم با همون حالت دو از من جلو بزنه و بره اما نرفت . وایستاد
- سلام
نگاهش کردم چون فکر کردم شاید سوالی داره ، آدرسی میخواد اما وقتی نگاه چشم هاش کردم متوجه شدم مزاحمه .
-سعیدم . دانشجو حقوق . میخواستم با هم آشنا بشیم
دوباره نگاهش کردم . و بعد شروع کردم به دویدن اما از پشت من رو گرفت .
مثل همه ی اتفاق های دوست نداشتنی دیگه ای که برام افتادن ، فکر میکردم دارم خواب میبینم . حتی اولش تلاشی برای فرار نکردم چون فکر کردم یک خوابه . اما متوجه شدم خواب نیست و من بیدارم و اینجا بیر و من توی کوچه گیر یک مزاحم افتادم .
تمام مسیر رو می دویدم و فکر میکردم اگه مانتو من رنگش روشن نبود ، اگه شلوارم گشاد تر بود ، اگه مقنعه ام عقب نرفته بود این اتفاق نمی افتاد ؟
و حالا تا مدتی از ترس یکی از مسیر های پیاده روی از دانشگاه به خوابگاه حذف شد .
این یک اتفاق ساده بود و بزرگش نکن . میخواست تو رو بترسونه . روی تخت دراز کشیدم . نباید اینقدر زود بیدار میشدم . از سر جام بلند نشدم چون امیدوار بودم بازم بتونم بخوابم . خسته ام . دنبال دلخوشی هام میگردم . چند روز اول خیلی با اشتیاق انگل رو میخوندم . دیشب صرف انجام یک وظیفه بود این درس خوندن و حالا دنبال یه چیزی میگردم که امشب دوباره من روی صندلی سالن مطالعه عفت بنشونه ، که من ساعت شیش سر کلاس ژنتیک بشینم و گوش بدم . لیست فیلم هایی که دارم رو بالا و پایین میکنم اما رغبتی برای دیدن هیچ کدوم ندارم . و این حرف مرتضی همیشه توی ذهنمه که « تو خیلی بیشتر از اون چیزی که واقعا هست به خودت فشار میاری » . از رنجی که میبرم که واقعی نیست .که نیست .
درباره این سایت